محمدحسن جونمحمدحسن جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

♥ محمدحسن کوچولو ♥

اندکی از احوالات یک خردسال 25ماهه!

1392/8/11 8:02
391 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

+ تازه خبر اینکه یک روز که من حسابی سرم شلوغ بود و تو آشپزخونه کلی کار داشتم پسرکوچولوی موقشنگمو بابایی طی یک عملیات خودسرانه کچل کرد! البته کاملا که نه، ولی باتوجه به اینکه قبل از اینکه موهاش کوتاه بشه موهاش خیلی بلند شده بود حالا به نظر موهاش خیلی کوتاه میاد و بنده تا چند روز از حرص دلم کچل خان صداش میکردم!  (فعلا عکس ندارم در اولین فرصت عکسها به این پست اضافه خواهد شد)

+ از وقتی از شیر گرفتمش انقدر آقا شده که بعضی وقتا اصلا باورم نمیشه که همون محمدحسن قبلیه! ظهرا خیلی قشنگ دو سه ساعت میخوابه!!!!(قبلا خوابای بین روزش به زور یکی دو ساعت میشد!) .... شیوه خوابیدنشم این مدلیه که اگه بکشه بعد ناهار وگرنه نزدیکای ظهر بعد از خوردن میوه کنار ظرف غذا یا میوه اش دراز میکشه و به همین راحتی بی سر و صدا میخوابه! یادم میاد از زمانی که دوسه ماهه بود و به خاطر دل دردای شدید تو خونه که چه عرض کنم،باید دور تا دور کوچه و محله رو کالسکه بدست شازده خانو دور میدادیم تا شاید آروم بگیره و بخوابه! بعد از خوب شدن دل درداشم همیشه خدا ما با خواب این بچه مشکل داشتیم! انقدر خوابش سبک بود که با وزوزپشه،صدای تلویزیون که من تو هال روشن میکردم و تا حدامکان صداشو کم میکردم و کمترین صداهایی که از توکوچه میومد و... بیدار میشد اما حالا تو هال میگیره دو سه ساعت میخوابه در حالی که ماشین لباسشویی واسه خودش میره رو خشک کن و سروصداش تا طبقه بالا و تو کوچه ام میره!تلفن زنگ میخوره و من صحبت میکنم!ظرفارو میشورم و تلق پلق میکنم! تلویزیون کنار گوشش روشنه اونم نه با صدای کم! و ... . خلاصه یه موجود دیگه شده این پسر  (اگه میدونستم انقد خوب میشه زودتر ترکش میدادم!)

+ خوشبختانه طی تلاش های بسیار اینجانب از حالت بی تفاوتی نسبت به کارتون و برنامه های خردسال در اومده و لحظاتی من بیچاره رو تو آشپزخونه به حال خود میذاره تا به کارام برسم! هرچند هنوز هم این زمان خیلی کوتاهه و تا پشت کنم و برم دنبال کارام خیلی زود پیداش میشه و دوباره شروع به عملیات کچلیزیشن(کچل کردن!) اینجانب میکنه!
قوطی زیره رو برمیداره و تمام خونه رو زیره پاشی میکنه!(دیگه حالم از بوش بهم میخوره!زیر سنگم قاییمش کنم باز پیداش میکنه! نمیدونم چه علاقه ای داره این بشر به زیره ها و قوطیش!)

وقتی در حال شستن ظرفام کلی ظرف تمیز از تو کابینت برمیداره و طی یک عملیات بسیار سریع و ضربتی پرت میکنه تو سینک ظرف شویی و درمیره! بعدم موزیانه بلند بند به فلاکتم میخنده و من بیچاره مجبورم علاوه برظرفای کثیف هر روز کلی ظرف تمیز رو هم دوباره بشورم!  

تمام ادکلنا، کرما و اسپری های من و آقای پدر مدت هاست در ارتفاعات(بالای کمدامون!) بسر میبرن!

کلید روشن خاموش ماشین لباس شویی، کلید تنظیم شدت جاروبرقی و خیلی چیزای دیگه که الان از خاطرم رفته مدت هاست سرجاشون نیستن و جای خالیشون مایه عذاب منه! (من نمیدونم این بشر چجوری کندشون!!!! من که به عمر خودم و بابام و جدآبادم در کل دوران طفولیتم حتی فکر کندن همچین چیزایی هم از مخیله ام نگذشته!  این بشر این شیطنتارو از کجاش میاره الله اعلم!)

جوجه گردونای نگون بخت اجاق گازم سوختن از بس روز و شب بی آنکه خبری از جوجه ای باشه و کبابی! تا از این بشر غافل شدیم کلیدشونو زد و هی بی حاصل و از سرجبر چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن!

کلیدای لپ تاپ بابایی هم هرچند وقت یکبار توسط شازده از ریشه کنده و با پشکار ویژه جناب مهندس (همسری) سرجاشون مجدد قرار داده و نصب میشن! (جدال پدر و پسر در این زمینه که ثابت کنن کدومشون مهندس تره خیلی تماشاییه و در زمینه های مختلفی هم بروز وظهور داره!)

 

یک روز تابستونی تو باغ مادرجون

دوتا عکس دیگه تو ادامه مطلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)